1/
درهای اتاق بسته بود و بخاری در گوشه‌ای می‌سوخت. مردی در تختخواب خود، پس از چهل سال زندگی، آخرین لحظات عمرش را می‌گذراند. او را وقتی کوچک بود پدر و مادرش «سلمان» صدا می‌زدند، اما در این هنگام کسی نمی‌دانست به او چه بگوید و او را چه بنامد، و یا بهتر بگوئیم کسی احساس نمی‌کرد که نیازی هم به چنین کاری باشد. دور تا دور اتاق خویشاوندانش ایستاده بودند، پدر پیرش کنار تختخواب زانو زده بود و تنها موهای انبوه سپیدش به تمامی دیده می‌شد و چشم‌هایش در زیر ابروهای پرپشت و آویخته‌اش خفته بود. مادر در گوشه دیگری چادرش را به خود پیچیده بود و سرش را در سینه پنهان می‌داشت. آرام بود، اما از حرکت نومیدانه شانه‌هایش معلوم می‌شد که گریه می‌کند. دیگران ایستاده بودند، هر کدام به نحوی، ولی نگاه‌شان بر سلمان دوخته بود.
دکتر که پشت به جمع داشت برگشت و آهسته به سخن آمد و گفت که به هر حال هنوز معلوم نیست چه بشود و امید هست که او چند روز دیگر هم زنده باشد. و آنگاه آهسته‌تر به سخنانش افزود که در این لحظه برای بیمارش موهبتی بهتر از مرگ نیست چون او را از تحمل دردهائی شدید و طاقت فرسا آسوده خواهد کرد. و بعد، برای اینکه دلداری بدهد، داستان بیماران دیگری را که به انواع گوناگون سرطان دچار شده بودند بیان کرد. صدای دکتر آرام و سنگین بود و طنین وهم انگیزی داشت.
سلمان مثل شبحی در بستر خود آرمیده بود. از ناله‌های وحشت زده و صداهای نامفهومی که تا صبح امروز از گلویش بیرون می‌آمد دیگر اثری نبود. تنها گاهی به فواصل دور صدائی آهسته ولی دلخراش، که از دهان نیمه بسته‌اش خارج می‌شد، نخست مثل اینکه بر لب‌هایش می‌نشست و پس از آن به آرامی در هوای گرم و سنگین اتاق پراکنده می‌شد.
دکتر حرف خود را تمام کرد و باز نبض او را در دست گرفت. ناگهان لب‌های سلمان تکان خورد و چند کلمه نامفهوم به گوش رسید. هرکس یک قدم جلو‌تر آمد. دکتر گوشش را بر دهان او گذاشت و آهسته زمزمه کرد:
– بگو، سلمان، من هستم، بگو!
پدر پیر سرش را بلند کرد و اشک‌هایش، مثل جویی در مزرعه‌ای ماتم زده، در ریش سفید انبوهش فرو رفت. از دکتر پرسید:
– چه می‌گوید؟
و پس از آن دست‌های چروک خورده‌اش را بر لبه تختخواب گذاشت و در دل بار دیگر‌ همان آرزوئی را که بار‌ها از خدا خواسته بود بر زبان آورد: «خدایا، پس چه وقت من خواهم مرد؟ آیا هنوز هم باید بمانم و بچه‌ها و نوه هایم را ببینم که یکی بعد از دیگری جلو چشمم پرپر می‌زنند؟ چرا… چرا این طور خواسته‌ای؟»دکتر همچنان که سر بر سینه سلمان داشت بریده بریده سخنان او را برای حاضران بازگو می‌کرد:
– گوش کنید، می‌گوید: من می‌خواهم … حرفی بزنم… که تا به حال به هیچ کس… نگفته ام… آخرین آرزوی من… همین است، ولی… نمی‌خواهم به هیچکدام از شما‌ها بگویم… به یک کس دیگر… به… به…
دکتر قد راست کرد وگفت:
– اما درست معلوم نمی‌شود که کس دیگر کیست. نمی‌تواند بگوید، صدایش نمی‌رسد.
همه یک قدم دیگر جلو آمدند و سر‌هایشان را پائین آوردند (مثل گل بزرگ و سیاه و شومی که در هم فرو می‌رود). صدای گریه مادر سلمان برخاست.

۲/
هذیان؟
در هوا کلاغ‌ها به سوی مقصدهای نامعلوم خود می‌رفتند.

۳/

ادامه مطلب