خواب می‌بینم که در یک اردوگاه، لابه لای زندانیان دیگر نشسته‌ام. پاهایم را توی شکمم جمع کرده ام و سرم را روی شان گذاشته‌ام. انگار قرار است تا ساعاتی دیگر ما را از آنجا به جای دیگری منتقل کنند. صدای همهمه‌ی جمعیت را می شنوم. می بینم که از لا به لای جمعیت آدم ها رد می شوم. آنها را کنار می زنم و خودم را هر طور که هست به اول صف می رسانم. بعد خودم را می‌بینم که خونین و مالین افتاده‌ام روی زمین و تکان نمی خورم. نفسم در خواب بند می آید. با شنیدن صدای بوق کامیون از خواب می پرم. کامیون را می بینم که از جلو، در چاله‌ای افتاده است. سربازها یک به یک پیاده می‌شوند و می روند کنار جاده و اغلب سیگار روشن می کنند و آنهایی که اهل سیگار نیستند وسایل و تجهیزاتشان را آرام آرام برمی دارند و می روند گوشه ای تا...

ادامه مطلب