عمو شاهرخ چپ بود. توده ای بود و قبل از انقلاب به همین دلیل پنج سالی را در زندان گذرانده بود تا اینکه یک شب او را صدا می زنند و فرم آزادیش را امضا می کنند و دستش می دهند. هرچه اصرار میکند که یک زنگ به خانوادهاش بزند تا دنبالش بیایند قبول نمیکنند. او را شبانه با کفشی که بند نداشته و لق می زده از زندان بیرون میاندازند. چند دقیقهای جلوی در زندان ایستاده و فکر کرده و دوباره برگشته و از مأمور زندان خواسته آن شب هم او را در زندان نگه دارند و فردا صبح آزادش کنند. قبول نمیکنند. او هم پیاده راه افتاده و وسط راه برای معدود ماشینی که رد می شده دست تکان داده و هیچ کس سوارش نکرده و او همانطور پیاده به خانهاش رسیده. اینها را همیشه پریوش وقتی ما را میبیند در رسای آرمان خواهی شوهرش تعریف میکند و در عین حال برایش غصه هم می خورد. بعد میگوید عمو شاهرخ سالها موقع خواب، چراغ اتاقش را روشن می کرده...ادامه مطلب
خواب میبینم که در یک اردوگاه، لابه لای زندانیان دیگر نشستهام. پاهایم را توی شکمم جمع کرده ام و سرم را روی شان گذاشتهام. انگار قرار است تا ساعاتی دیگر ما را از آنجا به جای دیگری منتقل کنند. صدای همهمهی جمعیت را می شنوم. می بینم که از لا به لای جمعیت آدم ها رد می شوم. آنها را کنار می زنم و خودم را هر طور که هست به اول صف می رسانم. بعد خودم را میبینم که خونین و مالین افتادهام روی زمین و تکان نمی خورم. نفسم در خواب بند می آید. با شنیدن صدای بوق کامیون از خواب می پرم. کامیون را می بینم که از جلو، در چالهای افتاده است. سربازها یک به یک پیاده میشوند و می روند کنار جاده و اغلب سیگار روشن می کنند و آنهایی که اهل سیگار نیستند وسایل و تجهیزاتشان را آرام آرام برمی دارند و می روند گوشه ای تا...