۷ مطلب با موضوع «داستان کوتاه» ثبت شده است

داستان کوتاه: آوازی غمناک برای یک شب بی مهتاب

1/
درهای اتاق بسته بود و بخاری در گوشه‌ای می‌سوخت. مردی در تختخواب خود، پس از چهل سال زندگی، آخرین لحظات عمرش را می‌گذراند. او را وقتی کوچک بود پدر و مادرش «سلمان» صدا می‌زدند، اما در این هنگام کسی نمی‌دانست به او چه بگوید و او را چه بنامد، و یا بهتر بگوئیم کسی احساس نمی‌کرد که نیازی هم به چنین کاری باشد. دور تا دور اتاق خویشاوندانش ایستاده بودند، پدر پیرش کنار تختخواب زانو زده بود و تنها موهای انبوه سپیدش به تمامی دیده می‌شد و چشم‌هایش در زیر ابروهای پرپشت و آویخته‌اش خفته بود. مادر در گوشه دیگری چادرش را به خود پیچیده بود و سرش را در سینه پنهان می‌داشت. آرام بود، اما از حرکت نومیدانه شانه‌هایش معلوم می‌شد که گریه می‌کند. دیگران ایستاده بودند، هر کدام به نحوی، ولی نگاه‌شان بر سلمان دوخته بود.
دکتر که پشت به جمع داشت برگشت و آهسته به سخن آمد و گفت که به هر حال هنوز معلوم نیست چه بشود و امید هست که او چند روز دیگر هم زنده باشد. و آنگاه آهسته‌تر به سخنانش افزود که در این لحظه برای بیمارش موهبتی بهتر از مرگ نیست چون او را از تحمل دردهائی شدید و طاقت فرسا آسوده خواهد کرد. و بعد، برای اینکه دلداری بدهد، داستان بیماران دیگری را که به انواع گوناگون سرطان دچار شده بودند بیان کرد. صدای دکتر آرام و سنگین بود و طنین وهم انگیزی داشت.
سلمان مثل شبحی در بستر خود آرمیده بود. از ناله‌های وحشت زده و صداهای نامفهومی که تا صبح امروز از گلویش بیرون می‌آمد دیگر اثری نبود. تنها گاهی به فواصل دور صدائی آهسته ولی دلخراش، که از دهان نیمه بسته‌اش خارج می‌شد، نخست مثل اینکه بر لب‌هایش می‌نشست و پس از آن به آرامی در هوای گرم و سنگین اتاق پراکنده می‌شد.
دکتر حرف خود را تمام کرد و باز نبض او را در دست گرفت. ناگهان لب‌های سلمان تکان خورد و چند کلمه نامفهوم به گوش رسید. هرکس یک قدم جلو‌تر آمد. دکتر گوشش را بر دهان او گذاشت و آهسته زمزمه کرد:
– بگو، سلمان، من هستم، بگو!
پدر پیر سرش را بلند کرد و اشک‌هایش، مثل جویی در مزرعه‌ای ماتم زده، در ریش سفید انبوهش فرو رفت. از دکتر پرسید:
– چه می‌گوید؟
و پس از آن دست‌های چروک خورده‌اش را بر لبه تختخواب گذاشت و در دل بار دیگر‌ همان آرزوئی را که بار‌ها از خدا خواسته بود بر زبان آورد: «خدایا، پس چه وقت من خواهم مرد؟ آیا هنوز هم باید بمانم و بچه‌ها و نوه هایم را ببینم که یکی بعد از دیگری جلو چشمم پرپر می‌زنند؟ چرا… چرا این طور خواسته‌ای؟»دکتر همچنان که سر بر سینه سلمان داشت بریده بریده سخنان او را برای حاضران بازگو می‌کرد:
– گوش کنید، می‌گوید: من می‌خواهم … حرفی بزنم… که تا به حال به هیچ کس… نگفته ام… آخرین آرزوی من… همین است، ولی… نمی‌خواهم به هیچکدام از شما‌ها بگویم… به یک کس دیگر… به… به…
دکتر قد راست کرد وگفت:
– اما درست معلوم نمی‌شود که کس دیگر کیست. نمی‌تواند بگوید، صدایش نمی‌رسد.
همه یک قدم دیگر جلو آمدند و سر‌هایشان را پائین آوردند (مثل گل بزرگ و سیاه و شومی که در هم فرو می‌رود). صدای گریه مادر سلمان برخاست.

۲/
هذیان؟
در هوا کلاغ‌ها به سوی مقصدهای نامعلوم خود می‌رفتند.

۳/

ادامه مطلب

موافقین ۱ مخالفین ۰
پتریکور

روی دیوار برلین

عمو شاهرخ چپ بود. توده ای بود و قبل از انقلاب به همین دلیل پنج سالی را در زندان گذرانده بود تا اینکه یک شب او را صدا می زنند و فرم آزادیش را امضا می کنند و دستش می دهند. هرچه اصرار می‌کند که یک زنگ به خانواده‌اش بزند تا دنبالش بیایند قبول نمی‌کنند. او را شبانه با کفشی که بند نداشته و لق می زده از زندان بیرون می‌اندازند. چند دقیقه‌ای جلوی در زندان ایستاده و فکر کرده و دوباره برگشته و از مأمور زندان خواسته آن شب هم او را در زندان نگه دارند و فردا صبح آزادش کنند. قبول نمی‌کنند. او هم پیاده راه افتاده و وسط راه برای معدود ماشینی که رد می شده دست تکان داده و هیچ کس سوارش نکرده و او همانطور پیاده به خانه‌اش رسیده. این‌ها را همیشه پریوش وقتی ما را می‌بیند در رسای آرمان خواهی شوهرش تعریف می‌کند و در عین حال برایش غصه هم می خورد. بعد می‌گوید عمو شاهرخ سال‌ها موقع خواب، چراغ اتاقش را روشن می کرده...ادامه مطلب

موافقین ۱ مخالفین ۰
پتریکور

فرار از اردوگاه شماره ۱۴

دنیای سیاه و سفید با روزهای تلخ…من از زندگی چیزی نفهمیدم و این را هم وقتی فهمیدم که آخرین تیر اسلحه ای که روی زمین افتاده بود را در مغز خودم خالی کردم. وقتی بیست و یک گرم از وزنم کم شد و آن بیست و یک گرم بالای تمام سرزمین های دنیا شروع به پرواز کرد فهمیدم که تمام مردم دنیا قطعاً از من خوشبخت تر زیسته اند. بگذارید از اول بگویم. من به دنیا آمدم. در یک روز نفرین شده برای من و سرنوشت ساز برای بشریت. پدر و مادرم را هرگز دوست نداشتم که اصلا نمی دانستم دوست داشتن یعنی چه. برای من...ادامه مطلب

موافقین ۱ مخالفین ۰
پتریکور

گزارش یک قتل

***اکثر اتفاقات در این داستان رنگی از واقعیت دارند

در روز سی ام تیرماه سال ۱۳۳۱ مامور ویژه اداره اطلاعات شهربانی در گزارش خود می نویسد:
« با اطلاعات موثق بدست آمده تا شب گذشته معلوم شده که از طرف آقای شمس قنات آبادی به تمامی افراد عضو مجمع مسلمانان و همچنین سایر طرفداران آقایان مصدق و کاشانی دستور داده شده است که در پشت اسکناس ها علیه دولت شعارهایی نامربوط بنویسند. همچنین عده ای ماموریت دارند که بر روی برخی دیوارها شعار مخالفت بنویسند تا...ادامه مطلب

موافقین ۱ مخالفین ۰
پتریکور

داستان کوتاه:محله ما چه سرسبز بود(قسمت دوم:وایکینگ ها)

از فردای آن‌ شبی که ابراهیم افتاد و مُرد، نقل محافلِ محله این بود که قاتل اصلی ابراهیم، ممد آقاست. با عقل که جور در نمی آمد. پنج ‌سال بود که کسی ممدآقا را در محل ندیده بود. در سال اول و دوم غیبت می‌گفتند که رفته است رشت. جایی که در جوانی به وقتِ خدمتِ سربازی عاشق دخترکی شده بود که رشتی نبود و خودش برای محله تعریف کرده بود که اصل و نسب روسی داشته...ادامه مطلب

موافقین ۱ مخالفین ۰
پتریکور

محله ما چه سرسبز بود(قسمت اول:داستان موسی)

محله نمی دانست که دین موسی چیست. اکثراً در دلشان می گقتند “اون جهوده”. اما در ظاهر بعضی ها بودند که موسی ارمنی صدایش می زدند و دلیلش را شجره‌نامه ی خاندانش می دانستند که در تاریخچه ی ذهنی بعضی از بزرگان محله به یاد می آمد. او هم البته فقط به همین لقب واکنش نشان می داد و دیگرانی که کلیمی صدایش می کردند، ندیده بودند که اصلا برگردد و نگاهی بیاندازد. کارش این بود که هر روز اول صبح با دست خالی بزند بیرون. چسبیده به دیوار، از کوچه‌ها رد شود و شب هم با دست خالی کنار دیوار بخزد و برگردد خانه‌اش. محله می‌گفت دیوانه است. هم کلیمی است و هم دیوانه است. بعضی ها هم بودند که به بزرگان اقتدا می کردند و می گفتند هم ارمنی است و هم دیوانه است. اما همه ی محله بالاتفاق می‌گفتند که لال هم هست. محله صدایش را نشنیده بود. اما اولین‌باری که صدایش درآمد، پای آن تیر چراغ برق بود. بالا را نگاه می‌کرد و با صدای خشک شده اش می گفت: “بیا پایین پسر… بیا پایین پسر… بیا پایین پسر…” هی تکرار می‌کرد. ابراهیم از تیرک بالا رفته بود. ابراهیم کارش این بود. ظهر که...

ادامه مطلب

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پتریکور

ورق پاره های زندان

«م» را برده بودند برای استنطاق. آن روز خیلی اوقاتش تلخ بود. در صورتی که ما برخلاف او وقتی ناممان را صدا می کردند برای استنطاق، ذوق می کردیم. برای آنکه بعد از چندین ماه بلاتکلیفی بالاخره خیال می کردیم تکلیف مان معین می شود و زودتر مرخص می شویم. از خصایص او موقع اوقات تلخی این بود که می خندید، خیلی زننده می خندید. هر وقت که می خندید، موهای تن من راست می شد. آن خنده یک آدم معمولی نبود و ته آن خنده یک دیوانگی پنهان بود. بعدها ضمن صحبت با من گفت موقع برگشتن از پیش مستنطق نزدیک خیابان سعدی جوان ها را دیده که خوشگل و قشنگ و تر و تمیز بوده اند و روحش پرواز کرده. بعد گفت که دَم در محکمه دختر جوانی را دیده که خیلی خوشگل بوده و شبیه دختر خاله اش بوده و همین که خواسته تا با دخترک حرف بزند پاسبان ها چشم زهره رفته اند و او هم دست کرده که پولی بدهد به آژان ها تا راحتش بگذارند و دیده که فقط ژیتون زندان در جیبش بوده و تمام.
به ما در زندان پول نمی دهند و به جای آن مهر می دهند که ژیتون صدایش می زنیم و در اصل کلمه ای فرانسوی است و ژتتون تلفظ صحیح آن است. در میان ما دکتر و لیسانسه زیاد است. ما طبیب درجه اول، حقوقدان، مهندس و همه نوع عالِمی در بین خودمان در زندان داریم. شب ها هر یک از آن ها راجع به مطلبی از تخصصِ خودش بحث می کند. آن ها که کتاب به ما نمی دهند، ما هم مجبوریم...

ادامه مطلب

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پتریکور