۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است

روی دیوار برلین

عمو شاهرخ چپ بود. توده ای بود و قبل از انقلاب به همین دلیل پنج سالی را در زندان گذرانده بود تا اینکه یک شب او را صدا می زنند و فرم آزادیش را امضا می کنند و دستش می دهند. هرچه اصرار می‌کند که یک زنگ به خانواده‌اش بزند تا دنبالش بیایند قبول نمی‌کنند. او را شبانه با کفشی که بند نداشته و لق می زده از زندان بیرون می‌اندازند. چند دقیقه‌ای جلوی در زندان ایستاده و فکر کرده و دوباره برگشته و از مأمور زندان خواسته آن شب هم او را در زندان نگه دارند و فردا صبح آزادش کنند. قبول نمی‌کنند. او هم پیاده راه افتاده و وسط راه برای معدود ماشینی که رد می شده دست تکان داده و هیچ کس سوارش نکرده و او همانطور پیاده به خانه‌اش رسیده. این‌ها را همیشه پریوش وقتی ما را می‌بیند در رسای آرمان خواهی شوهرش تعریف می‌کند و در عین حال برایش غصه هم می خورد. بعد می‌گوید عمو شاهرخ سال‌ها موقع خواب، چراغ اتاقش را روشن می کرده...ادامه مطلب

موافقین ۱ مخالفین ۰
پتریکور

داستان کوتاه:محله ما چه سرسبز بود(قسمت دوم:وایکینگ ها)

از فردای آن‌ شبی که ابراهیم افتاد و مُرد، نقل محافلِ محله این بود که قاتل اصلی ابراهیم، ممد آقاست. با عقل که جور در نمی آمد. پنج ‌سال بود که کسی ممدآقا را در محل ندیده بود. در سال اول و دوم غیبت می‌گفتند که رفته است رشت. جایی که در جوانی به وقتِ خدمتِ سربازی عاشق دخترکی شده بود که رشتی نبود و خودش برای محله تعریف کرده بود که اصل و نسب روسی داشته...ادامه مطلب

موافقین ۱ مخالفین ۰
پتریکور

محله ما چه سرسبز بود(قسمت اول:داستان موسی)

محله نمی دانست که دین موسی چیست. اکثراً در دلشان می گقتند “اون جهوده”. اما در ظاهر بعضی ها بودند که موسی ارمنی صدایش می زدند و دلیلش را شجره‌نامه ی خاندانش می دانستند که در تاریخچه ی ذهنی بعضی از بزرگان محله به یاد می آمد. او هم البته فقط به همین لقب واکنش نشان می داد و دیگرانی که کلیمی صدایش می کردند، ندیده بودند که اصلا برگردد و نگاهی بیاندازد. کارش این بود که هر روز اول صبح با دست خالی بزند بیرون. چسبیده به دیوار، از کوچه‌ها رد شود و شب هم با دست خالی کنار دیوار بخزد و برگردد خانه‌اش. محله می‌گفت دیوانه است. هم کلیمی است و هم دیوانه است. بعضی ها هم بودند که به بزرگان اقتدا می کردند و می گفتند هم ارمنی است و هم دیوانه است. اما همه ی محله بالاتفاق می‌گفتند که لال هم هست. محله صدایش را نشنیده بود. اما اولین‌باری که صدایش درآمد، پای آن تیر چراغ برق بود. بالا را نگاه می‌کرد و با صدای خشک شده اش می گفت: “بیا پایین پسر… بیا پایین پسر… بیا پایین پسر…” هی تکرار می‌کرد. ابراهیم از تیرک بالا رفته بود. ابراهیم کارش این بود. ظهر که...

ادامه مطلب

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پتریکور

نوزدهم دی ماه سالی که برف می بارید

خواب می‌بینم که در یک اردوگاه، لابه لای زندانیان دیگر نشسته‌ام. پاهایم را توی شکمم جمع کرده ام و سرم را روی شان گذاشته‌ام. انگار قرار است تا ساعاتی دیگر ما را از آنجا به جای دیگری منتقل کنند. صدای همهمه‌ی جمعیت را می شنوم. می بینم که از لا به لای جمعیت آدم ها رد می شوم. آنها را کنار می زنم و خودم را هر طور که هست به اول صف می رسانم. بعد خودم را می‌بینم که خونین و مالین افتاده‌ام روی زمین و تکان نمی خورم. نفسم در خواب بند می آید. با شنیدن صدای بوق کامیون از خواب می پرم. کامیون را می بینم که از جلو، در چاله‌ای افتاده است. سربازها یک به یک پیاده می‌شوند و می روند کنار جاده و اغلب سیگار روشن می کنند و آنهایی که اهل سیگار نیستند وسایل و تجهیزاتشان را آرام آرام برمی دارند و می روند گوشه ای تا...

ادامه مطلب

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
پتریکور