خواب میبینم که در یک اردوگاه، لابه لای زندانیان دیگر نشستهام. پاهایم را توی شکمم جمع کرده ام و سرم را روی شان گذاشتهام. انگار قرار است تا ساعاتی دیگر ما را از آنجا به جای دیگری منتقل کنند. صدای همهمهی جمعیت را می شنوم. می بینم که از لا به لای جمعیت آدم ها رد می شوم. آنها را کنار می زنم و خودم را هر طور که هست به اول صف می رسانم. بعد خودم را میبینم که خونین و مالین افتادهام روی زمین و تکان نمی خورم. نفسم در خواب بند می آید. با شنیدن صدای بوق کامیون از خواب می پرم. کامیون را می بینم که از جلو، در چالهای افتاده است. سربازها یک به یک پیاده میشوند و می روند کنار جاده و اغلب سیگار روشن می کنند و آنهایی که اهل سیگار نیستند وسایل و تجهیزاتشان را آرام آرام برمی دارند و می روند گوشه ای تا...
هارولد پینتر نمایشنامه ای دارد به نام مستخدم ماشینی. دو شخصیت اند داخل یک اتاق به نام های «بن» و «گاس». کارشان این است که از طریق یادداشت ها یا نامه هایی که به دست شان می رسد و معلوم نیست از طرف چه کسی و چرا، آدم هایی را که اسم شان در نامه ها آمده و باز معلوم نیست که چه کسی هستند، به قتل برسانند. حالا نامه ای رسیده که در آن یکی از آن ها مامور کشتن دیگری شده. چرایش هم معلوم نیست. موضوع را انگار هر دو می دانند و هر دو...